از صحرای عرفات تا اتوبان قم-تهران
راننده آژانس پرسید از داخل رودخانه بروم یا نه؟ پرسیدم شلوغ است رودخانه؟
- شلوغ؟! رودخونه رو بسته ن.
رودخانه برای ما قم نشین ها، نهر پر آب خروشانی در کنار علفزاری سرسبز نیست. جا پای آسفالت شده ی رودخانه ی سابقی در مرکز شهر است که دقیقا از کنار حرم می گذرد و آن روز به خاطر برگزاری مراسم دعای عرفه مسیر ماشین رو (به گفته راننده) بسته شده بود. خیال کردم الان دیگر کل جمعیت قم و بلکه ایران برای دعا رفته اند، فقط این منم که باید دقیقا زمان برگزاری دعا توی جاده قم-تهران باشم و اصلا از کجا معلوم که ماشینی در حال مسافر زدن گیر بیاید. به هفتاد و دو تن که رسیدم طبق معمول راننده ها دورم حلقه زدند و با تکرار و تعارف اسم مقصدشان دنبال جذب مسافر بودند. حتی صبر نمی کنند از ماشین پیاده شوم. تا دارم با راننده آژانس حساب می کنم یکی شان در کناری م را باز می کند و می پرسد کرج؟! با اشاره سر می فهمانم که نه. می روم سمت ماشین های خطی زرد رنگی که مطمئن و شرکتی هستند ولی مشکلشان این است که دیر پر می شوند. می گویم آزادی. راننده ای می پرد جلو که بیا آزادی. می پرسم چند تا مسافر داری؟ یک مسافر خانم دارد که گفته دو نفر حساب می کند، و با حضور من، با سخاوتمندی تمام دو نفرش را به سه نفر ارتقا می دهد و بی معطلی راه می افتیم. تا اینجای سفر که شروع بی دردسری بود. می نشینم جلو، کمربند می بندم و مفاتیح گوشی را باز می کنم تا دعای امام حسین در روز عرفه را پیدا کنم. راننده کولر را زده و کم کم هوای داغ قم دارد جایش را به خنکای مصنوعی کولر می دهد. از آینه می بینم که خانمِ سه نفر در یک نفر، هندزفری سفیدی گذاشته داخل گوشش و راحت روی صندلی عقب لم داده. مانده ام چطور در این شرایط، در نیم متری یک نامحرم و توی بر و بیابان جاده و سرعت و سبقت ماشین ها، حال معنوی دعا پیدا کنم. شروع می کنم:
اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَيْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ…
راننده را نمی بینم. اما با گردن افکنده و چند درجه چرخش طبیعی چشم و وارسی خرت و پرت های اطراف دنده و فرمان می توانم حدس بزنم مرد میانسال ساده دلی است، احتمالا با سری نیمه طاس و کمی اضافه وزن، پوست صورتش اینقدر که توی جاده پشت فرمان نشسته آفتاب خورده و تیره شده و یکی از دندان هایش هم کمی سیاه است؛ اما چشمان مهربانی دارد حکما. چشمان مهربانش را از تعارف چایی که در همان سرعت صد و اندی برای خودش ریخته بود فهمیدم. به عوارضی قم که می رسیم پیچ رادیو را می چرخاند. زمزمه دعای عرفه توی تاکسی می پیچد. وسط های دعا هستند و دل خوش نمی کنم به آن، می گویم لابد حواسش نیست رادیو دارد دعا می خواند و کدام راننده ای حوصله می کند تمام اتوبانِ یکنواخت قم-تهران را دعا بشنود؟ یکی دو دقیقه که می گذرد صدای رادیو را بلند می کند. دعای عرفه را سالی یک بار می خوانیم و حفظ نیستم؛ اما حدس می زنم نیم ساعتی از دعای رادیو گذشته باشد. با سوز می خواند، به صحرای عرفات زیاد گریز می زند و هق هق گریه هاشان شنیدنی است. گوشهایم را تیز می کنم، راننده هم دارد زیر لب چیزهایی زمزمه می کند. به عبارات شناخته شده فرازها که می رسد بلندتر تکرار می کند؛ اما بقیه فرازها را تنها هم نوایی می کند. مجلس دعای عرفه ای در اتوبان راه انداخته که اصلا فکرش را هم نمی کردم. هر چه تند تند می خوانم باز هم به رادیو نمی رسم. ترجیح میدهم متن را خودم بخوانم و تنها سوز و گدازی در پس زمینه از آنها بشنوم. هر جا یا رب و یا الاهی دارد راننده دست راستش را از روی دنده شُل می کند و کمی رو به آسمان می گیرد. خیلی بهتر از من همراه آن دعا پیش رفته. حدس می زنم همان چشمان مهربانش بارانی هم شده باشد، کسی چه می داند.
مجتمع زیتون و مهتاب و تعاونی 57 و خیلی جاها را رد کرده ایم و به اواسط اتوبان رسیده ایم. ناله های دعاخوان های رادیو دیگر خیلی بالا گرفته. برایم سوال شده که آیا پخش مستقیم است یا از آرشیو خاک خورده شان این برنامه را بیرون کشیده اند. چند دقیقه ای مکث می کنم تا دعاهای آخر مراسمشان را بشنوم. راننده هم دست راستش را تا نزدیکی های فرمان بالا آورده و زیر لب آمین می گوید. دعا تمام می شود، فورا خانم مجری خوش صدایی روی خط می آید و التماس دعا دارد. در صدایش حُزن اندکی هم خوابیده. درباره مراسمی که پخش شد توضیح می دهد: «همراهان گرامی… مراسم دعای عرفه که هم اکنون به سمع شما رسید، سال گذشته در صحرای عرفات و توسط حاجیان ایرانی بیت الله الحرام برگزار شد که متاسفانه تعداد زیادی از آنها در روز عید قربان به لقاء الله پیوستند.»
در جا خشکم می زند. پس این همه سوز و گداز از دل صحرای عرفات بر می آمده. سرم را بلند می کنم. جاده ای بی انتها می بینم. تا چشم کار می کند روبرویم آسمانِ آبی است.