مالزی از نگاه یک خانم طلبه. قسمت اول
به وقت آخرین اذان ظهر ماه مبارک خبر رسید که جایزه روزه داری، اداره پنج روز تعطیل است. پیش خودم گفتم چه خوش به سعادت آنهایی که از قبل برنامه سفر چیده بودند. اذان مغرب در فرودگاه امام خمینی، خودم را می دیدم که کارت پرواز در دست و عوارض خروج پرداخت کرده، دنبال جرعه آبی بودم تا روزه ام را باز کنم. این منِ خسته درونم گریخته بود از روزمرگی هایش.
سفر قبلی که مشرف شدم مالزی فقط از دو هفته قبل در به در دنبال مانتوی بلند و گشاد و خنکی بودیم که حجابش کامل باشد. این بار تمام برنامه ریزی سفر، از جرقه رفتن به هر قیمتی و «به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم» تا ریختن چند تکه رخت و لباس در چمدان، خرید بلیط و رزرو هتل، چهار ساعت بیشتر نکشید. خسته بودم. اینقدر که رفتن مهم بود، مقصد نبود. حتی شوخی به خانواده گفتم من به هر حال چمدان پیچیده می روم فرودگاه و با اولین پرواز، پر می کشم به جایی که نگاهم به در و دیوار نخورد، که استرس و نگرانی از زمین و آسمان نبارد و به جای خاکستری آسفالت و آسمان دودی، سبز چمنی و آبی نیلی ببینم. در مقابل بهت مادر، تعجب پدر، سکوت خواهر و گفتگویی که می خواست کشف کند این دختر به کدام یک از ما رفته که اینطور دارد از خودش و همه چیز فرار می کند، چمدان پیچیدم و خداحافظ.
تا وقتی هنوز اولین هایی برای تجربه در چنته داری، می شود به متفاوت بودن آینده امید بست. اولین باری که اینترنتی بلیط پرواز خارجی خریدم، تنها به فرودگاه امام رفتم، از روی دستور العمل جناب برادری که جابجای فرودگاه را حفظ شده، کارت پرواز گرفتم، چمدانم را مهر و موم کردم، عوارض خروج پرداخت کردم و گذرنامه ام را مهر. و من سرخوش از آغاز شیرینی که یک جا این همه اولینِ تجربه نشده را ریخت توی دامنم.
از وقتی پا گذاشتم توی فرودگاه حس اقلیت دینی داشتم. پرواز مکه و کربلایی نبود که زائر دیده شوم. ناخودآگاهم چشم می گرداند و چادری های سالن را می شمرد. اگر مدل حجاب و آرایش نداشتنش به من نزدیک بود، فاتحانه به هم رزم خیالیم لبخندی تحویل می دادم. هر چه گیت ها را جلوتر می رفتیم چادری ها کمتر می شدند، دکمه های مانتو بازتر و شال و روسری ها لغزنده تر. قدیمها در عالم بچگی که وصف بی حجابی ایرانیان را در سفرهای خارجی شنیده بودم، خیال می کردم به محض اینکه پایشان از خط مرز عبور کند، با شرم و حیا روسری را عقب می دهند و بعد می روند در کشور غریبه، بین جمعیت نامسلمان خودشان را گم و گور می کنند. اما شرم و حیایی در کار نبود و نیست. حتی منتظر عبور از مرز هم نمی مانند. سیاهی چادرم و بی تفاوتی م به نگاه های متعجب بقیه، آنقدر بینمان فاصله انداخته که نمی شود بروم دوستانه سر صحبت را باز کنم. یکی به خودم می زنم یکی به دیگری. طفلی ها حجاب سنگینی می کند روی سرشان. باور و اعتقاد را که نمی شود با قانون و تهدید توی سر مردم چپاند. دلم می خواهد زُل بزنم توی چشم یکی شان و بپرسم «خب؟» با روسری برداشتن مشکلتان حل می شود؟ نه؟ دو وجب آستین و پاچه شلوار هم کوتاه بیاییم. کم است؟ آخرش کجاست؟ پای عواقبش هم می ایستی؟
در صندلی کنار پنجره جاگیر می شوم. موهای خرمایی بلند خانم جوان ردیف جلویی از فاصله بین صندلی و پنجره خودنمایی می کند. دلم میخواهد فکر کنم شال هرچند باریکی سرش انداخته و فقط این رشته مو تاب مستوری نداشته. دو خانم چادری هم سفرمان هستند که وقتی پایمان به کوالالامپور می رسد می شود یک نفر. برای حال روسری های دختران دعا می کنم. یکی یکی مثل سربازان تیر خورده سُر می خورند و توی کیف های دستی چپانده می شوند. پرِ چادرم را محکمتر می چسبم. وقت دل کندن از زمین است.
ادامه دارد…