همسفر کاغذی
چندین ماه وبلاگ ایرانیان خارج نشین را زیاد می خواندم. اینقدر که تصوری کلی از محیط زندگی شان و سبک زندگی به شیوه ی یک مهاجر دور از وطن در ذهنم نقش بسته بود. اینکه مدام در حال اثاث کشی بودند و باید دار و ندارشان را در چند چمدان جا می دادند. به نظرم شرایط خیلی سختی است دل کندن از همین خرت و پرت های معمولی که هر کدامشان یک دنیا خاطره هستند. وبلاگشان را که می خواندم می رفتم سر کمد و وسایلم و نقشه می ریختم اگر همین الان مجبور شوم برای همیشه از این خاک بروم و بگویند فقط به اندازه دو چمدان می توانی وسیله با خودت ببری چه چیزهایی را می بردم. لباس و باقی وسایل را می شد خلاصه کرد؛ مشکل فقط کتاب بود. کتاب هایی که ورود هر کدامشان به زندگی ام یک اتفاق زیبا بوده و حالا باید با بی رحمی تمام رهایشان می کردم. نشستم فکر کردم، چرتکه انداختم، دیدم راهی جز انتخاب نیست. روی بی رحم زندگی خودش را نشان داده و من باید زیرکانه با یک سنگ چندین گنجشک بزنم و چند کتابِ جان را برای همسفری از بین کتاب ها بُر بزنم. انتخاب بسیار سختی بود. می شد روی نرم افزار و کتاب های پی دی اف هم تا حدی حساب کرد؛ اما من با همین ورق و کاغذ خاطره داشتم. با همین پشه ای که روی جلد کتاب بود و در یک عصر بهاری کشتمش و بعد که کتاب را جلد گرفتم همانجا مومیایی شد و به تاریخ پیوست. با سال نشر کتاب و چروک قطره اشکم روی صفحاتش خاطره داشتم، با تاریخ زدن های حاشیه کتاب و اشعاری که ناگهانی به زبانم می آمدند.
چمدان اول را بسته ام. چمدان دوم اندازه چند کتاب فقط جای خالی دارد. آزانس دم در منتظر است و بوق ممتدش زنگ پایان وقت تصمیم است. مطمئنم آن روز یک غروب پاییزی سرد و نارنجی است که باد ملایمی برگ های طلایی را در هوا می پراکند. گوشه بلیط قطار از جیب پالتویم بیرون زده. انگشت اشاره ام را روی عطف کتاب ها می کشم و با دانه دانه ی آنها خداحافظی می کنم. در مرحله ی اول انتخاب، چند کتاب را کاندید می کنم و تا نصفه بیرون می کشم. یک قدم عقب می روم و نگاهی سرتاسری به قفسه کتابخانه می اندازم. راننده آزانس دیگر از ماشین پیاده شده و زنگ در را می زند. در مرحله دوم داوری، بالاخره چهار کتابی که قطعا از دوری شان دق می کنم را از قفسه بیرون می کشم و با عزت و احترام توی چمدان می گذارم. چهار کتابی که آشنایی م با هر کدام قصه مفصلی دارد و فصل جدیدی در زندگی ام گشوده اند.
راهی سرنوشت می شوم…