به رضایت
از مهمترین نفهمیدنیهای زندگیم “رضا” و خشنودی است. هیچ از دخترهای غرغروی همیشه ناراضی خوشم نمیآید؛ اما گاهی که خودم را در آینه میبینم یک چنین دختری با وقاحت تمام زُل زده در چشمانم و باورهایم را به سُخره میگیرد.
رضایت از زندگی در یک نگاه توسریخور بودن و خود را به حماقت زدن است. اینکه مثل کبک سرمان را در برف فروکنیم و به رو نیاوریم در این دنیای وحشت آدمها دارند خرخره هم را میجوند و به دوست و دشمن رحم نمیکنند. در همان سطح و کف روی رنگ و لعاب دایره محدود زندگی اطرافمان بمانیم و چهار روز باقیمانده حیاتمان را با سرخوشی طی کنیم.
حالت دوم که از محالات است کوتاه بودن سقف آرزوهاست. شاید توانسته باشم چند صباحی با گولزنندهی نوع اول، خودِ همیشه ناراضی درونم را خفه کردهباشم؛ اما مورد دوم اصلا و ابدا. هر یک قدمی که پیش میروم خواستههایم شاخ و برگ پیدا میکنند و تا ناپیدای آسمان میروند. رضایت از زندگی اگر معنایش کوتاه کردن سقف آرزوها بود که ما اینهمه دعوت به لایتناهی در دینمان نداشتیم. پرستش خدای بینهایت، عمل صالح بیمنتها، غرقه شدن در دریای محبت اهل بیت و هزار و یک آموزه دیگر میخواهند عینک تنگنظری را از چشممان بردارند و افقهای وسیع سلوک دیندارانه را پیش روی ما باز کنند.
در حالت سومِ سهل و ممتنع، رضایت ما با رضایت خدا پیوند خورده. “الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک". سرسپردگی تام و تمام، بدون حرف اضافه و چون و چرا. هر چه فکر میکنم این درجه از رضا نمیتواند ناشی از معرفت و شناخت باشد. علم از سوال برمیخیزد. باید یک جایی در زندگی کارد به استخوانت رسیده باشد، بروی در کوه و بیابان با صدای بلند داد بزنی: “خداااا، چرا من؟! چرا؟؟؟” تا بعد خودت را به در و دیوار بکوبی و جوابی بگیری. اما اینطور به پرسش کشیدن خدا با رضا به رضایتش جور درنمیآید و همین دقیقا نقطه نفهمی من است. درخواست خیر از خداوند و خشنودی به خواست او را پیامبر اسلام مایه خوشبختی انسان مینامند. فرسنگها با این چشمانداز از خوشبختی فاصله دارم. منِ همیشه ناراضی درونم فی الفور میپرسد “چرا؟” چرا چنین شد و چنان نشد؟ چرا امروز، نه دیروز؟ چرا من، نه او؟ اینقدر خدا را سوالپیچ میکنم که لبخند رضایتش را نمیبینم. پشت این چراها استدلال ساده تک جملهای خوابیده: “اگر بدانم، دل میدهم.” تا این لحظه و این روز که نه دانستم و نه دل دادم. شاید وقت بیگدار به آب زدن و به قول کییر کگارد وقت شیرجه در دریای ایمان فرا رسیده. ایمان بیاورم تا بفهمم.
“باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد.”